هدایتهای الهی همیشه در زندگی ما جاریست و فقط کافیه که باور کنیم و بخواهیم که هدایتهای الهی را بشنویم.
در سفر شمال که ما در اردیبهشت ۱۴۰۱ رفتیم، از ابتدا از خدا خواستیم که ما را طوری هدایت کند که تجربههای فوق العاده ای داشته باشیم. ما از مسیر بیرجند به سمت شاهرود حرکت کردیم و تصمیم داشتیم که شب در شهر شاهرود بخوابیم. تقریبا نزدیک ساعت های ۹ شب بود که به شاهرود رسیدیم و در پارک آبشار شاهرود چادر زدیم.
خداروشکر جایی که چادر زدیم بسیار عالی بود چون هم توانستیم کنار ماشین باشیم و هم کنار آب روان که صدای بسیار زیبایی تا صبح در کنار ما بود. شب هم سوسیس درست کردیم و چای خوردیم و بعد خوابیدیم و واقعا تجربه لذت بخشی بود.
صبح که بیدار شدیم به دنبال سوپر مارکت بودیم که هم وسایل صبحانه را بخریم و هم سر پیکنیک را درست کنیم که خیلی جالب و کاملا هدایتی رفتیم و دو تا سوپرمارکت پیدا کردیم که دقیقا یکیشون سر پیکنیک داشت و هر دو بسیار خوش برخورد بودند. خیلی خدارو شکر کردیم که به راحتی خریدمان را کردیم و کارمان راه افتاد.
بعد به سمت مازندران حرکت کردیم و به اشتباه مسیر بسطام را رفتیم در حالیکه میخواستیم از مسیر توسکستان برویم. ولی به نظرمان خیلی هم خوب شد که اشتباه رفتیم چون مقبره بایزید بسطامی رفتیم و خیلی جای جالبی بود و حس خوبی برای ما داشت.
بعد مسیری که اشتباه رفته بودیم را برگشتیم و از مسیر توسکستان به سمت گرگان رفتیم. جاده بسیار زیبا و قشنگی بود. تغییرات اقلیمی کاملا مشخص بود و کم کم درختان زیاد میشدند و فضای جنگلی و هوای مه آلود تجربه فوق العادهای را برای ما داشت.
ما قصد داشتیم نهار را در وسط جنگل بخوریم اما باد خیلی سردی میامد و نم باران هم بود. ما از خداوند هدایت خواستیم و خدا ما را به یک جای فوق العاده که اردوگاه تفریحی بود، هدایت کرد. فضای کنار اردوگاه فوق العاده زیبای بود و همه امکانات رفاهی هم در اردوگاه وجود داشت. نهار عدس پلو درست کردیم و به سمت ساری راه افتادیم تا شب را در ساری استراحت کنیم.
ما تصمیم داشتیم در ساری، چادر بزنیم و شب در آنجا استراحت کنیم اما ساری هوای بارانی و سردی داشت و ما تصمیم گرفتیم به دوستمان زنگ بزنیم و به خانه ایشان برویم. خانه ایشان نزدیک شهر بابل بود و ما مجبور بودیم دوباره یک مسافتی را در حین خستگی رانندگی کنیم اما با توجه به شرایط که میدانستیم، یک جای گرم و عالی میرسیم، مسیر را ادامه دادیم تا خداروشکر به سلامتی رسیدیم. استقبال بسیار گرم ایشان واقعا وصف ناپذیر بود. خدا را هزار مرتبه شکر کردیم که این چنین دوستانی داریم و خیلی راحت تا صبح خوابیدیم.
صبح به سمت فریدونکار رفتیم تا ماهی بگیریم و کباب کنیم. روز قبل به دنبال یک جای خوب برای ظهر گشته بودیم و تالاب سراندون و بالندون را پیدا کرده بودیم اما وقتی آنجا رفتیم دیدیم که امکان رفتن به آن مکان به دلیل باران نیست و اول خیلی ناراحت شدیم که به برنامه ریزی خودمان نرسیدم.
اما زیبایی هدایت های الهی دقیقا همینجا خودش را نشان داد و ما تصمیم گرفتیم به جای غر زدن بگوییم که حتما به صلاحمان هست. همینطور که میرفتیم یکدفعه چشممان به تابلوی امامزادهای افتاد و گفتیم همینجا برویم که احتمالا جایی برای نشستن وجود دارد. ما رفتیم و از یک سوپرمارکت داخل روستا زغال خریدیم و آدرس را گرفتیم. دقیقا پشت امامزاده همانجایی بود که ما در اینترنت عکسهایش را دیده بودیم و همان تالاب زیبا و قشنگ بود. جای بسیار خلوت و راحتی بود و ما ماهی کبابی درست کردیم و خوردیم که بسیار خوشمزه بود و در آن فضا چسبید.
در محیط امامزاده چند جوان حضور داشتند که خیلی آدمهای خوبی بودند و وقتی دیدند ما مسافر هستیم، برای ما گوجه سبز آوردند. یکی از این جوانها چند تا گوسفند داشت و میگفت من لذت میبرم که در کنار حیوانها باشم. ما گفتیم که این جوان دقیقا جایی هست که باید باشد و رسالت خودش را پیدا کرده و دقیقا در شغل مورد علاقه خودش قرار گرفته است. او با چنان شوقی از گوسفندها و پرندههایی که داشت صحبت میکرد که همه ما به وجد آمده بودیم.
بعد از نهار به سمت خانه حرکت کردیم و استراحت کردیم و شب هم در شهر بابلسر دور زدیم که واقعا زیبا بود. در مسیر برگشت به خانه یادمان افتاد که باید گوشت و نان بخریم اما ساعت ۱۰.۳۰ شب بود و بیشتر مغازه ها بسته بودند. یکدفعه نزدیک خانه و جلوی یک مغازه دیدیم که گوشت آویزان کرده و رفتیم که یک مقدار گوشت برای غذای فردا بگیریم.
ابتدا صاحب مغازه قبول نمیکرد که گوشت کمی به ما بدهد اما یکم که با ایشان صحبت کردیم، گفت شما مسافرید و اشکال نداره و هر قسمتی را که بخواهید برای شما میبرم. ما خیلی از ایشان تشکر کردیم و خداروشکر گفتیم بخاطر این محبتی که از طریق دیگران به ما می رساند.
شب، غذای قیمه فردا را گذاشتیم و صبح به سمت دریا حرکت کردیم. اول صبح دریا بسیار عالی بود اما یکدفعه هوا طوفانی و سرد شد که اصلا نمیشد آنجا بمانیم. تصمیم گرفتیم به جای دیگری برویم و دوستمان هم با ما آمد.
ما به پارک جوارم رفتیم که مسیر فوق العاده زیبایی داشت و در خود پارک هم امکانات رفاهی بود و هم جای بسیار زیبایی بود. نهار را در طبیعت زیبا خوردیم و به خانه برگشتیم. من ساعت ۷.۳۰ شب برای دانشگاه مازندران وبینار در مورد کارآفرینی در شغل مورد علاقه داشتم که نکات مهمی در این وبینار برای دانشجویان ارائه دارم.
فردا صبح هم برای انجام کاری به دانشگاه مازندران رفتم و خانواده هم به ساحل دریا رفتند. بعد از اتمام کار ما به سمت مشهد حرکت کردیم. نهار را در یکی از رستوران های ساری خوردیم و شب به مشهد رسیدیم.
خداروشکر سفر خیلی خوبی بود و به همه ما خوش گذشت و ما هر لحظه تلاش میکردیم که آگاهانه به خوبیهای سفر توجه کنیم و به همین دلیل اتفاقات خوب پشت سر هم می افتادند و ما هم لذت بیشتری میبردیم.
درس های مهمی که این سفر برای ما داشت این بود که:
- اولا با در لحظه بودن و توجه به نشانهها، میتوانیم هدایتهای الهی را بهتر بشنویم و درک کنیم.
- دوما اگر اتفاقی به ظاهر منفی افتاد، آگاهانه بگوییم که ان شالله خیر است و به سمت مثبت ماجرا توجه کنیم.
- سوما هر اتفاق مثبتی که میفتاد بسیار خدا را شکر میکردیم که این کار باعث میشد اتفاقات مثبت بیشتری در طول مسیر برای ما بیفتد.