زندگینامه مولانا شاعر نامدار ایرانی

زندگینامه مولانا شاعر نامدار ایرانی

در اینجا قصد داریم شرحی کامل از زندگی مولانا، شاعر نامدار ایرانی بیان کنیم و پیشینه ایشان را به کامل‌ترین شکل تعریف نماییم. لطفا تا انتها با ما همراه باشید.

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی، یکی از شاعران بزرگ ایرانی می‌باشد که در قرن هفتم هجری قمری می‌زیست. مولانا فرزند بهاءالدین، از علما و صوفیان بزرگ وقت بوده و در سال 604 هجری قمری متولد شده است. مولانا پس از اینکه پدر را از دست داد، تحت تعلیمات برهان‌الدین محقق ترمذی قرار گرفت. موضوعی که در مولانا یک انقلاب پدید آورد و موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی گردید و همچنین به مراقبت نفس و تهذیب باطن پرداخت، آشنایی ایشان با شمس تبریزی در سال 642 هجری قمری بود. مولانا در سال 672 هجری قمری وفات یافت. از مهم‌ترین آثار ایشان می‌توان به موارد زیر اشاره نمود:

  • مثنوی
  • دیوان غزلیات یا کلیات شمس
  •  رباعیات
  •  مکتوبات 
  • فیه مافیه
  • مجالس سبعه
01-molana-rumi

خانواده، دوران تولد و کودکی:

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی در ششم ربیع‌الاول سال 604 هجری قمری برابر با 30 سپتامبر سال 1207 میلادی، در شهر بلخ که یکی از شهرهای ایران بزرگ بود، متولد گردیده است. او فرزند بهاءالدین معروف به بهاءولد می‎‌باشد که در زمان خود، شخصیتی دانشمند و سرشناس، فقیهی بزرگ، صاحب فتوا و عالمی بزرگ، شیخی کامل، صوفی مسلک و دارای لقب سلطان‌العلما بود. بهاءولد همواره با هنری خاص، موعظه‌های خود را با اندیشه و کلمات صوفی در هم آمیخته که همین موضوع نیز سبب محبوبیت بالای ایشان در میان مردم گردید. با این تفاسیر و این شخصیت والا از پدر، خاندان و خانواده، مولانا در فضایی متولد شد که خانه و خاندانش سرشار از قداست، زهد، پاکی و ذوق خداوندی بود. مولانا و پدر، پس از مدتی بلخ را جای ماندن نمی‌دانستند و به همراه گروهی از صدرزادگان و محققان، خود را به آسیای صغیر و ترکیه امروزی رساندند. دلیل این مهاجرت از بلخ دو چیز بود:

  1. کینه فقها و سلطان محمدشاه نسبت به بهاءولد: با وجود محبوبیت والای بهاءولد و مجلس گرمی که او داشت، فقهای وقت از این محبوبیت به تنگ آمده بودند. یکی از این فقها فخر رازی بود که در زمان سلطان محمد خوارزمشاه می‌زیست و در سلطان نیز از نفوذ کلام بالایی برخوردار بود. دلیل ناخشنودی فقها از جمله فخر رازی از بهاءولد، بحث‌های میان این دو بود که بهاءولد همواره ایشان را اهل سالب خطاب می‌کرد و آن‌ها را سرزنش می‌نمود. از همین جهت، پدر مولانا علاوه بر ستایشگرانی شیفته، مخالفانی زخم‌خورده داشت و این مخالفان، همواره علیه او تحریکاتی صورت می‌دادند. علاوه بر فقها، سلطان محمدشاه نیز از این محبوبیت و موقعیت برجسته بهاءولد دل خوشی نداشته و همواره طرف فقها را می‌گرفت.
  2. خطر حمله مغول‌ها: در آن دوران، همه چیز خبر از احتمال وقوع یک فاجعه و حمله مغول‌ها به شرق حکایت می‌کرد و زمانی که مولانا و پدر در مسیر خود به نیشابور رسیدند، خبر سقوط شهر بلخ در اثر حملات مغولان به آن‌ها رسید.

استقرار در نیشابور و آشنایی با عطار نیشابوری:

بهاءولد و مولانا، پیش از رسیدن به ترکیه، عازم مکه شدند و در میانه راه به شهر زیبای نیشابور که از آن به عنوان عروس شهرهای خراسان بزرگ یاد می‌شد رسیدند. در شهر نیشابور نیز خبر و نگرانی حمله قریب‌الوقوع مغولان به گوش می‌رسید. در میان این اضطراب و نگرانی‌ها اما فرید الدین محمد عطار نیشابوری که از فرزانگان عصر خویش بود، بدون بیم و ترس، در گوشه‌ای از بازار عطاران و در کنج داروخانه خویش، می‌نوشت و کار می‌کرد. با توجه به اینکه پذیرایی از رهروان معرفت که از نیشابور عبور می‌کردند از آداب صوفیان بود، عطار نیشابوری نیز به محض آگاه شدن از ورود بهاءولد، به پیشواز ایشان رفت و خواهان پذیرایی و دیدار وی شد.

مولانا در زمان دیدار عطار نیشابوری و در آن روزگار، سیزده سال سن داشت، اما نسبت به دیگر سیزده‌ساله‌های زمان خویش، آگاه‌تر و پخته‌تر بود و این موضوع نیز توسط عطار و پس از همصحبتی با مولانای سیزده ساله تایید و تصدیق شد و عطار، مولانای سیزده ساله را برتر از انسان‌های عادی می‌دید. در همین دیدار بود که عطار کتاب “اسرارنامه” خود را که در دوران جوانی به تالیف آن پرداخته بود، به مولانا هدیه کرد و بهاءولد را از این موضوع آگاه کرد که روزی مولانا عارفی بزرگ خواهد شد و باید این گوهر شایسته را گرامی بدارد. مولانا همواره اسرارنامه، این کتاب باارزش و هدیه عطار را نزد خود نگه داشته و شیفته اندیشه‌های عرفانی عطار نیشابوری گردیده بود.

خروج از نیشابور، ازدواج و آمادگی برای جانشینی پدر:

پس از اقامتی کوتاه در نیشابور و ملاقات عطار نیشابوری، بهاءولد و مولانا، نیشابور را به مقصد مکه ترک کردند و پس از مدت سه روز اقامت در بغداد، چند روزی را در حجاز گذراندند و پس از آن عازم سوریه یا همان شام شدند و چند سالی را در سوریه ماندگار بودند. پس از این رویدادها و سفرها، مولانا دیگر هجده سال سن داشت و در هجده سالگی، مسیر سفر را ادامه دادند تا به ترکیه و شهر “لارنده” رسیدند. اقامت مولانا در لارنده مدت زمان بیشتری طول کشید، چرا که “مؤمنه خاتون”، مادر مولانا در لارنده درگذشت.

علاوه بر این، اقامت نسبتا بلند مدت مولانا در لارنده، به دلیل ازدواج مولانا نیز بوده است. مولانا در همان حدود هجده سالگی و در شهر لارنده با گوهر خاتون ازدواج کرد و مدتی از هجده سالگی وی گذشته بود که صاحب فرزندی به نام سلطان ولد گردید. مولانا در همین سنین شروع به وعظ و بیان سخنان دل‌نرم کننده و پندها کرد و با اطلاعات بسیار زیادی که در سیر و کلام کسب کرده بود، کم کم خود را آماده تدریس و جانشینی پدر می‌کرد.

رسیدن به مقصد و سکونت در قونیه:

مولانا و پدر، سفری طولانی را آغاز کردند و پس از عبور از خراسان، بغداد، حجاز و شام (سوریه)، سرانجام خود را به قونیه رساندند و در این شهر ساکن شدند. قونیه در ترکیه امروزی قرار دارد که در آن زمان بخشی از روم شرقی بود. این شهر پایتخت سلجوقیان روم بود که کانون فرهنگ درخشان زبان فارسی نیز به حساب می‌آمد. در آن زمان و در آسیای شرقی، زبان فارسی بسیار رواج داشته و بهشت و میعادگاهی برای شاعران، صوفیان، نویسندگان و دانشمندان فارسی‌زبان بود. در قونیه نیز زبان فارسی، زبانی بود که اکثریت ساکنان به این زبان صحبت می‌کردند و حتی زبان دستگاه اداری آن‌ها نیز فارسی بوده است. از همین رو بود که همواره در گردهمایی‌های پدر مولانا، سخن از قرآن و ادب و شعر و حدیث بود و مجلس بهاءولد، میعادگاه دانشوران و دانشمندان و عارفان فارسی‌زبان گردیده بود.
در آن روزگار، علاءالدین کیقباد فرمان‌روایی آسیای صغیر را بر عهده داشت. او فرمان‌روایی مقتدر، خوش‌نام و بسیار بافرهنگ بود که به خوبی ادب و عرفان را درک می‌کرد. از همین روی بود که همواره شاعران و عارفان را ارج نهاده و آن‌ها را گرامی می‌داشت. این ارج نهادن و تکریم کردن عارفان شامل حال بهاءولد، پدر مولانا نیز گردیده بود و به محض اطلاع از ورود کیقباد به قونیه، برای آن‌ها انعام فرستاد، مقرری تعیین کرد و در نهایت نیز شخصا برای دست‌بوسی به دیدار بهاءولد رفت.
پس با این تفاسیر، در قونیه و آسیای صغیر، بستر رشد برای مولانا فراهم بود و وضعیت به مراتب بهتری نسبت به خراسانی که تحت ترک‌تازی مغولان با خاک یکسان شده بود، وجود داشته است.

وفات پدر، جانشینی مولانا و سبک ایشان:

 دو سال از سکونت در قونیه می‌گذشت که خبر وفات بهاءولد، پدر مولانا در قونیه و آسیای صغیر پیچید و پیکر او در کمال احترام و با حرمت بسیار زیاد به خاک سپرده شد. در همان زمان و مدتی پس از خاکسپاری بهاءولد، صحبت از جانشینی مولانای بیست و دو ساله مطرح گردیده بود. جانشینی‌ای که بهاءولد نیز پیش از وفات، آن را شایسته مولانا، جلال‌الدین محمد می‌دانست. بسیاری از مریدان بهاءولد نیز با این امر موافق بودند و به دنبال آن، تایید سلطان علاءالدین کیقباد نیز ردای جانشینی را بر دوش مولانا قرار داد. پس همین موضوع سبب شد که مولانا، در بیست و چهارمین سال از زندگی خود، زیر سایه تجربه و آگاهی و فقیه بودن، مدرس شده بود و با تمایلی که یاران از خود نشان دادند و تایید سلطان علاءالدین کیقباد، مسیر تدریس را در پیش گرفت.

در مکتب بهاءولد، همواره سخن از عشق بود، اما مولانا مسیر یک مدرس بودن را در پیش گرفت و بیشتر در زمینه مباحث علوم شرعی و مواعظ به تدریس و ارشاد می‌پرداخت. البته در همین بین، او اندیشه‌هایی را نشان می‌داد که در مرز شریعت و طریقت بود و شخصیت او را می‌توان در مرزی بین فقیه بودن و عارف بودن ترکیب نمود. فقیه از این جهت بیان می‌شود که در راستای شریعت است و عارف را در راستای طریقت می‌دانند.

حضور لالای کودکی در مسیر بزرگ‌تر شدن:

در بین روزگار تدریس و بیان مواعظ، لالای مولانا به محضر او در قونیه آمد. ایشان سید برهان‌الدین محقق نام داشت که از سادات شهر ترمز خراسان بود. او پیرمردی محقق، عالمی عارف و از شاگردان بهاءولد بود که اندوخته‌ای سرشار از دانش داشت و این اندوخته، به سبب مطالعات فراوان ایشان بود.
زمانی که مولانا خردسال بود، بهاءولد، تدریس و تعلیم مولانا را بر عهده این شخص محقق و بادانش، یعنی برهان‌الدین نهاده بود. برهان‌الدین علاقه‌ای فراوان نسبت به مولانا داشت و مولانا را شاگرد خردمند خود می‌دانست. به همین دلیل ایشان را لالای مولانا می‌نامند.

برهان‌الدین اعتقاد بسیار ویژه‌ای نسبت به بهاءولد داشت و شوق دیدار او را در دل داشت و با مطلع شدن از این موضوع که بهاءولد به همراه مولانا از بلخ کوچ کرده‌اند، بسیار مایوس و غمگین شد. او این اندوه را در دل داشت تا اینکه از سکونت بهاءولد در قونیه مطلع گردید و به همین دلیل، به سرعت راهی قونیه شد، اما یک سال پس از وفات بهاءولد به قونیه رسید.

از مدرس بودن تا مفتی شدن:

برهان‌الدین احساس کرد هنوز نسبت به مولانا، وظایفی بر عهده دارد. او به مولانا توصیه کرد که چند سالی را صرف افزودن به معلومات خود نماید. مولانا نیز در نهایت ادب، پیروی از ارشادات این پیر خردمند را همچون پیروی از ارشادات پدر خود واجب دانست و مدت هفت سال را در شهرهای حلب و دمشق، واقع در کشور سوریه به سر برد و نکات و روایات تاریخی گواه از این موضوع دارند که ایشان، دیدارهای مفصلی با محی‌الدین عربی که از عارفان و بزرگان ساکن دمشق بوده است، داشته‌اند.
تمام این هفت سال حضور در شام (سوریه) و دیدارهای فراوان و غیره، سبب شد که دانش‌افروزی مولانا در این مسیر بیشتر و بیشتر شود. پس از مدت هفت سال و این سفر دور و دراز، مولانا در سن سی و سه سالگی به عنوان دانشمندی سرشناس در زمینه علوم اسلامی به شهر قونیه بازگشت و مورد استقبال رقیبان و عارفان و علمای دینی قرار گرفت و شور بسیار زیادی برپا گردید.
مولانا دیگر تبدیل به مفتی زمان خودش شده بود و اگر فتوایی صادر می‌کرد، تمام مریدان جهان به اجرای سخن و فتوای او می‌پرداختند. اما باز هم این معلومات و دانسته‌ها و پیشرفت مولانا، رضایت برهان‌الدین را به همراه نداشت و برهان‌الدین بر این باور بود که مولانا استعداد عروج به آسمان را دارد و در این مرحله توقف برای او جایز نیست. برهان‌الدین معتقد بود که مولانا باید فراتر از علم قال گام بردارد و به علم حال راه یابد.

درواقع برهان‌الدین معتقد بود که مولانا باید به علم حال دست یابد تا از این مفتی، یک صوفی و عارف ساخته شود و از خودبینی ایجاد شده در مدارس، چیزی در مولانا باقی نماند. چیزی که مولانا نیز در یک مصرع از مثنوی معنوی بیان می‌کند “محو می‌باید نه نحو، اینجا بدان”.
در واقع محو به معنای فنا شدن و خود را هیچ ندیدن در مقابل خدا بوده، ولی نحو، یک دانش در دستور زبان عربی می‌باشد که نحوی‌ها بسیار تکبر می‌ورزند که ما این علم در دستور زبان عرب را می‌دانیم.
به همین سبب، برای رشد بیشتر، مولانا به دستور برهان‌الدین به چله‌نشینی پرداخت. مولانا سه دوره چله‌نشینی برگزید و سکوت اختیار کرد و پس از این سکوت‌ها و چله‌نشینی‌ها، قلب برهان‌الدین آرام گرفت و به این خواسته رسیده بود که مولانا دیگر تکبر و خودبینی نحوی و مدرسه‌ای را نداشته و می‌تواند مرشد و راهنمای طریقت باشد. سید برهان احساس می‌کرد وظیفه خود را در قبال مولانا به انجام رسانده و پس از آن، به قیصریه در جنوب شرقی آنکارا رفت و در آن‌جا ساکن گردید و پس از دو سال، درگذشت.

مجالس علمی پرشور و دلیل این جاذبه:

پس از انجام رهنمودهای سید برهان، مولانا در کرسی تدریس و بر سر منبر وعظ و ارشاد طالبان علم نشست و از هر سو خود را به خدمت او رساندند و مجالس وی سرشار از شور و حال بسیار زیاد گردیده بود. به گفته منابع تاریخی، تنها پس از مدت زمانی کوتاه، تعداد این مریدان به ده هزار نفر نیز رسیده است. حتی دولتشاه سمرقندی بیان می‌کند که زمانی که ایشان در یکی از چهار مدرسه قونیه به تدریس می‌پرداخت، حدود چهارصد تن از شاگردان در محضرش تعلیم می‌دیدند.
چیزی که باعث می‌شد شنوندگان و مریدان جذب جلسات و تعلیمات مولانا شوند، مهارت و ذوق  بسیار بالای ایشان در علوم مختلف در قرآن و احادیث بود. علاوه بر این، در بیان اشعار و احکام و حکایات ذوق بسیار زیادی از خود نشان می‌داد و برای مستمعان، یک جاذبه بود. مولانا در پاسخ دادن به پرسش‌ها نیز از مهارت بسیار بالایی برخوردار بود و پاسخ‌های او چنان سرشار از شور و حال، نکته‌های لطیف و بی‌سابقه بود که همگی را به شگفتی وا می‌داشت. اما چیزی که در این میان بسیار مهم بود، رفتار متواضعانه و پر از صدق و صفای این شخصیت بود که در کلام وی نیز به خوبی قابل مشاهده بود.
همین موارد نیز سبب شده بود که چکیده صحبت‌های او دهان به دهان نقل گردد و از هر فرقه و گروهی، شخصی در جلسات تدریس و وعظ او حضور داشت. همین ویژگی‌‎های شاخص بود که هم “حسام‌الدین چلبی” در جلسات وی حضور داشت که از جوانان نوخاسته اهل دل بود و هم پیر مردی بی‌سواد اما پر شور و حال همچون “صلاح‌الدین زرکوب” در مجلس وی می‌نشست و جالب اینجاست که مولانا، این شخص مسن و بدون سواد را جان و دل و معلم خویش می‌دانست. پیر مردی که همواره در مجالس مولانا حاضر بود و شور و حرارت بالای وی، حرارت و هیجانی بالا به جلسات او می‌داد و حتی در حال مولانا نیز اثر داشت.

آغاز یک دنیای جدید برای مولانا:

همانطور که بیان شد، جلسات مولانا سرشار از ازدحام جمعیت بود و زمانی که او از یک مجلس به مجلس دیگر و از یک مدرسه به مدرسه‌ای دیگر می‌رفت، مریدان و طالبان علم نیز با او رهسپار می‌شدند و در همین رفت و آمدها، بازار پر از شور و غوغا می‌گردید و این جمعیت، رفت و آمد را برای عوام و عابرین بازار دشوار می‌کرد.
در این شهرت و آمد و شدها، یک دغدغه، خوشحالی و لذت او را تیره و تار می‌کرد. مولانا هر روز دچار تشویش بیشتر می‌شد و آن چیزی را که برای رسیدن به کمال به کار برده بود، کم کم سراب و نقش بر آب به نظرش می‌رسید.
ناگهان آتش‌زنه‌ای خرمن هستی مولانا را به آتش کشید و درس و بحث و فتوا و غیره را در این آتش سوزاند و خاکستر کرد و از بین برد و از مولانا تنها یک شعله باقی گذاشت. مولانایی که تا سن سی و هشت سالگی با وجود طبع شاعری، هرگز به سراغ شعر و شاعری نرفته بود، طبعش شکوفا شد و سرشار از شعر ناب گردید.

اما پرسش اینجاست، آن آتش‌زنه چه بود و چه اتفاقی رخ داد که باعث این دگرگونی شگرف شد؟ چه چیز سبب شد تا آن طلسم و غروری که در مدرسه و لباس فقه در اطراف او به وجود آمده بود بشکند؟ چه چیز باعث شد رویای زهد و تقدس دنیای مفتی و فقیه از پیش دیدگان مولانا کنار برود؟

عامل تغییر شگرف مولانا و دیدار مولانا با شمس تبریزی:

موضوعی که به‌شدت بر مولانا تاثیر گذاشت، شخصیت فردی به نام شمس تبریزی بود. شمس تبریزی در بیست و هشتم جمادی‌الثانی 642 هجری و در شهر قونیه نخستین بار با مولانا دیدار کرد. شمس مردی شصت ساله، قد بلند، با چهره‌ای استخوانی و نگاهی خشمگین بود که این خشم با دلسوزی، غم و رنج آمیخته شده بود. درخصوص نخستین دیدار شمس و مولانا روایت‌های مختلفی وجود دارد که آنچه در میان همه آن‌ها مشترک به‌نظر می‌رسد، تاثیر شگرف کلام شمس تبریزی بر روح و جان مولانا می‌باشد.
مولانا تا قبل از آشنایی با شمس تبریزی، تمام عمر را صرف مطالعه کرده بود و تلاش‌های بسیار زیادی برای آموزش خود و شاگردانش در زمینه عرفان و تصوف کرده بود، اما شمس تبریزی دریچه‌ای تازه در مقابل چشمان مولانا گشود و مولانا را مجبور کرد تا در خود به مکاشفه بپردازد تا جایی که مولانا دانست هرچه هست در خود او می‌باشد و حتی در یک بیت شعر بسیار زیبا بیان می‌کند که:

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست      در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

مولانا سوار بر یک قاطر و به همراه شاگردان خود در حال عبور از خیابان‌های شهر بود که شمس تبریزی، بدون معرفی سوالی از او می‌پرسد. سوالی که در ابتدا برای مولانا یک سوال بی‌ارزش و یاوه است و پس از مدتی، رنگ دیگری به خود گرفته و این سوال را به عنوان یک چیستان جذاب می‌بیند.

سوال شمس و آنچه میان این دو شخصیت گذشت:

روایت‌های متفاوتی از برخورد شمس و مولانا در دسترس قرار دارد، اما شاخص‌ترین روایت این است که روزی مولانا پس از تدریس در مدرسه پنبه فروشان، سوار بر قاطر شد و از مدرسه بیرون آمد و با همراهی جمع کثیری از مریدان، در حال برگشت به خانه بود. این جمعیت زیاد و محبوبیتی که در سنین کم به آن دست یافته بود، سبب شد تا مولانا احساس خرسندی و خشنودی نماید.در همین حال که بسیار خرسند و خوشحال بود، شمس تبریزی به شکل ناشناس و بدون معرفی خود از لابه‌لای جمعیت به مولانا نزدیک شد و با صدایی جسور و ناآشنا، به شکلی گستاخانه سوالی را از مولانا مطرح نمود و این سوال این بود که “حضرت محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟“. در این حال، مولانا با لحنی ناراحت و خشن جواب داد که حضرت محمد پیامبر خداست و چگونه می‌توانی ایشان را با بایزید مقایسه کنی؟
شمس از جواب مولانا قانع نشده بود و در ادامه صحبت خود بیان کرد که “پس چرا حضرت محمد گفت ما تو را چنان که حق معرفتت می‌باشد نشناختیم و ما تو را آن‌گونه که حق عبادت تو است پرستش نکردیم، اما بایزید بسطامی می‌گوید ستایش مرا که چه بلندمرتبه جایگاهی دارم؟”!
مولانا در پاسخ به این سوال می‌گوید “بایزید تنگ حوصله بود و به یک جرعه عربده کرد، ولی حضرت محمد دریانوش بود و با یک جام عقل خود را از دست نداد“.
در واقع این صحبت مولانا به این معنا بود که عرفان و شناخت خدا مانند دریاست و قلب هر شخص همچون ظرفی می‌باشد که از این دریا آب بر می‌دارد. پس ظرف بایزید بسطامی کوچک بود و زود پر شد، اما ظرف حضرت محمد بزرگ است و به این راحتی پر نمی‌شود و او همیشه تشنه شناخت است! این پاسخ به ظاهر شمس را ساکت کرد، اما در واقع سوال بعدی پس از این پاسخ، بدون اینکه توسط شمس بیان شود، در ذهن مولانا مطرح شد و آن این بود که ای مولانا، ظرف تو چقدر است؟
مولانا به این نتیجه رسید که علم مدرسه‌ای و آنچه او به شاگردان خود درس داده بازیچه بوده. شمس این پیام را به خوبی به مولانا رسانده بود که من از راه دوری برای جستجوی تو آمده‌ام، با این بار گران علم مدرسه‌ای و پنداری که داری، چگونه می‌خواهی به ملاقات خدا برسی؟ مولانا از اینکه چهل سال از عمر خود را در علمی صرف کرده بود که تا این حد سطحی و محدود بود، احساس زیان و افسوس داشت.
این سوال ساده اما پرمفهوم شمس، مولانا را از مرکب غرور پیاده کرد و او را از خودنمایی دور کرد. 

مولانا پس از دیدار با شمس:

همانطور که بیان شد، مولانا از اینکه نزدیک به 40 سال از عمر خود را صرف علم مدرسه‌ای کرده بود و این علم تا این سطح محدود بوده است، در خودش احساس زیان و افسوس می‌کرد و دائم با خود فکر می‌کرد که چقدر دیر چشمانش باز شده است. او همواره به این موضوع فکر می‌کرد که علمی که تنها با یک سوال ساده بی‌بنیاد و خالی از ارزش می‌شود، چه حاصلی به همراه دارد! همین اندیشه و پرسش‌ها بود که مولانا را از مرکب غرور و پندار خویش پایین آورد. مولانا پس از این بحث از استر خود پایین آمد و همراه با شمس که در آن زمان، مردی غریبه و ناشناس بود، تا خانه به صحبت مشغول شدند. مولانا شمس تبریزی را به خانه خود برد و دیگر به مدرسه و جایگاه تدریس علم مدرسه‌ای بازنگشت.
در همین زمان، مولانا، شمس را به منزل صلاح‌الدین زرکوب برد و مدت چهل روز درب منزل را به روی دیگران بستند و در خلوت در خصوص چیزهایی به صحبت پرداختند که در مدرسه نمی‌توانستند در خصوص آن به صحبت بپردازند یا در حقیقت، این سه در خلوت در خصوص مواردی صحبت کردند که حدیث علم نبود، بلکه حدیث دل بود. مولانا از شمس تبریزی موضوعات بسیار زیادی را آموخت:

  1. مولانا آموخت که آن علمی که با سر و صدا و هیجانات مدرسه‌ای و مکتب‌خانه‌ای به انسان می‌رسد، انسان را به سمت خداوند هدایت نمی‌کند و آن چیزی که برای رهسپار شدن به سمت خداوند لازم است، در کتاب و اسناد یافت نمی‌شود و باید در وجود خود آن را جستجو نماید.
  2. شمس به مولانا آموخت که رفتارهای ظاهرمآبانه که به ظاهر او را نماینده خدا و وسیله اجرای احکام الهی نشان می‌دهد را کنار بگذارد و مولانا نیز شبیه به همه مردم بنده خدا باشد و خود را تسلیم حکم خداوند بداند.
  3. شمس به خوبی به مولانا آموخت که تا زمانی که به زاهد بودن و زهد خود مغرور است، راه رسیدن به خدا برای او مسدود است و برای طی نمودن مسیر ملاقات با خدا، باید این حجاب را از بین ببرد.
در واقع شمس تبریزی، مولانا را از آنچه که مانع عروج او بود رهایی بخشید و به پر و بال او که در آداب و رسوم مدرسه‌ای ناتوان شده بود، قدرت و نیروی تازه‌ای بخشید. به همین سبب، مولانا در خصوص این خلوت و گفتگویش با شمس، ابیات زیر را سروده است:

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای        رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای       رفتم و سرمست شدم از طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای        پیش رخ زنده‌کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی       گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله آن جمع شدی       جمع نی‌ام شمع نی‌ام دود پردانده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری       شیخ نی‌ام پیش نی‌ام امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم       در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم       اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

اینجا شروع زندگی تازه و تولد دوباره مولانا است. زندگی تازه‌ای که او را از یک صاحب منبر و یک زاهد، به یک درویش شاعر و عاشقی سراپا مهر تبدیل کرد. این زندگی دوباره سبب مختل شدن کلاس و درس و دیدار با شاگردان شد. مولانا دیگر در جایگاه تدریس و پیش‌نمازی حاضر نشد و خداوند را در فریادهایی جستجو می‌کرد که از ذهنش برخواسته بود.

شروع دشمنی‌ها و ترک قونیه توسط شمس:

شمس پس از ورود به قونیه، هم‌صحبتی با مولانا را اختیار کرده بود و در واقع مریدان را از بیانات و دروس مولانا محروم کرده بود و سبب این شده بود که مریدان به مولانا نرسند. صحبت‌های شمس و مولانا سبب شده بود تا مولانا از مریدانش بسیار دور شود و این دوری، سبب آزرده‌خاطر شدن و ناخرسندی مریدان شده بود. چند عامل، خشم و ناخرسندی این مریدان را در پی داشت:

  1. نخستین عامل این بود که در خلوت شمس و مولانا، درس، وعظ، کتاب و دفتر و همه چیز فراموش شده بود.
  2. دومین عامل نیز این بود که مولانا، شیخ استاد، فقیه، واعظ پرآوازه شهر و مفتی بزرگ آن‌ها در مقابل شمس، به یک نوآموز مکتبی و یک بچه مدرسه‌ای تبدیل شده بود.
  3. علاوه بر این دو، تعدادی از مدرسان علوم شرعی که تدریسشان در مقابل درس مولانا به چشم نمی‌آمد و همواره به او حسادت می‌ورزیدند، با این بهانه که شعر، سماع، رقص و پایکوبی به دور از شان یک مفتی است و با روح دینی مریدان مولانا مغایرت دارد، به مخالفت با شمس برخواستند.
اینها موضوعاتی بود که سبب به آشوب کشیده شدن شهر قونیه گردید. شمس تبریزی شخصیتی نبود که مریدان را از مولانا جدا کند و هیچگاه چنین قصدی نداشت و هرگز ویرانی را طلب نمی‌کرد، به همین سبب، پس از 16 ماه حضور در قونیه، در بیست و یکم شوال 642 قمری، بدون اطلاع و خبر، شهر قونیه را ترک کرد. رفتنی که سبب شد تا از تمام وجود مولانا اشعار و غزلیات شورانگیز شکل بگیرد. 

جنون مولانا و بازگشت شمس:

پس از اینکه شمس تبریزی قونیه را ترک کرد، مولانا شب و روز را به سماع برخاست و برخی از صاحب‌دلان نیز همراه با او به سماع و رقص می‌پرداختند. همین موضوع سبب شد تا مجلسی تازه پدیدار شود که در آن مولانا، همه را دعوت به ساز و رقص و سماع می‌کرد. به همین سبب، واعظین شهر قونیه این مجالس تازه را به چشم گمراهی می‌دیدند و انگشت اتهام، جنون و برگشتن از دین را به سمت مولانا دراز کردند. زمانی که شمس قونیه را ترک کرد، مریدان مولانا امیدوار به بازگشت مولانا به تدریس و مجالس وعظ بودند، ولی برخلاف تصور آن‌ها، او هیچ علاقه‌ای به بازگشت نداشت. مولانا بسیار نسبت به مریدان رنجور و غمگین بود، چرا که به خوبی می‌دانست آن‌ها سبب رفتن شمس شدند. زمانی که مریدان مولانا، او را تا این حد رنجور و غمگین دیدند، از رفتارهای خود پشیمان شدند و برای دلجویی از مولانا، پیغام‌ها و نامه‌های زیادی دادند و طالب بازگشت شمس و آماده برای جستجوی او شدند. مدتی بعد نیز پیغامی به دست مولانا رسید، نوشته‌ای کوتاه از شمس تبریزی که در آن به مولانا خبر حضور خود در دمشق و شام را داده بود. به همین سبب غزل 1594 از دیوان شمس را برای او سرود و آن را توسط فرزندش سلطان‌ولد به همراه یک نامه، به شام فرستاد:

مفخر تبریز شمس‌الدین تو بازآ زین سفر    بهر حق یک‌بارگی ما عاشق یک‌باره‌ایم

در ادامه نیز شمس تبریز دلش نرم شد و تصمیم گرفت تا به قونیه بازگردد، بازگشتی که از آن استقبالی فوق‌العاده به عمل آمد. مولانا دوباره با حضور شمس، به شور و حال آمد و بار دیگر به میان یاران خود بازگشت و مریدان هم به احترام مولانا و شمس، شمس را گرامی داشتند و همواره مورد احترام همگان قرار گرفت و این وضعیت تا آنجا پیش رفت که حتی خودشان نیز مجذوب شخصیت شمس شده بودند. سپس در منزل مولانا ساکن شد و این دوری 4 ماهه، سبب پخته و سوخته شدن مولانا گردید.

این پختگی مولانا، سبب شد تا دیگر اثری از مدرسه در او یافت نشود. مولانا دیگر قبا و دستار فقیهانه که مختص فقها بود نپوشید و این شکل و شمایلی بود که شمس نیز آن را بیشتر دوست داشت.

مولانا، جنون و شکایت از او پیش قاضی:

زمانی که شمس برای دومین بار مولانا و قونیه را ترک کرد، مولانا بیشتر از همیشه آشفته شد. رقص، سماع و غزل گفتن تبدیل به اولین کار مولانا شده بود و کار دیگری انجام نمی‌داد. فقیهان از این موضوع بسیار خشمگین شدند و دستور به تحریم رقص و سماع مولانا دادند و به پیش قاضی‌القضات شکایت بردند. آن‌ها به این دلیل شکایت کردند که رقص و پایکوبی مولانا را مخالف شرع و دین می‌دانستند. اما قاضی مولانا را تایید شده در نزد خدا دانست. مولانایی که در تمام این مدت، به رقص و سماع مشغول بود و اشعار او نیز در همین بین سروده شده است. اشعاری که در قالب دیوان شمس جمع گردیده و تنها یک دیوان شعر نیست، بلکه انعکاس روح ناآرام و لبریز از شور می‌باشد. مولانا بدون درنگ به جستجوی شمس پرداخت و حتی به دمشق رفت، اما این سفر نتیجه‌ای در پی نداشت و او شمس را پیدا نکرد.

بازگشت به تدریس و ارشاد شاگردان:

پس از اینکه مولانا از دمشق بازگشت، برای بار دیگر به ارشاد شاگردان و مریدان خود پرداخت، اما از آنجایی که زندگی بدون حضور شمس برایش دشوار بود، بار دیگر بار سفر بست و به دمشق رفت، اما بازهم شمس را پیدا نکرد و به این نتیجه رسید که باید به قونیه بازگشته و شمس را در وجود خود پیدا نماید و پرتوی نور علم و دانشی که از شمس دریافت کرده، به مریدان و شاگردان خود بازتاب دهد. مولانا به میان مریدان برگشته بود و ارشادهای او، تنها رقص و سماع و آهنگ و آواز شد و تا آخر عمر نیز به همین شکل ادامه یافت. البته مولانا مدتی را برای خودسازی به منظور ارشاد بهتر مریدان، در تنهایی و دوری از دیگران به سر می‌برد. مولانا برای زمانی که در خلوت و تنهایی به سر می‌برد، به شخصی احتیاج داشت که پیامش را به گوش مریدان برساند، از این رو صلاح‌الدین زرکوب را به عنوان اولین جانشین خود تعیین کرد. صلاح‌الدین زرکوب مردی از روستاهای اطراف قونیه بود که مغازه زرکوبی داشت.

صلاح‌الدین زرکوب شخصی عارف بود، ولی عارفی نبود که درس خوانده باشد و سخن‌آوری و مجلس‌آرایی بلد نبود و قدرت پاسخ به ساده‌ترین مسائل شرعی را نیز نداشت. مانند یک شخص عامی اصطلاحات را به شکل نادرست تلفظ می‌کرد، برای مثال به‌جای گفتن “قفل” از واژه عامیانه “قلف” استفاده می‌نمود. از این رو، مریدان مولانا او را شایسته مقام بالای خلیفه مولانا بودن نمی‌دانستند، چرا که آن‌ها به باطن این پیر عارف توجه نکرده و تنها به قضاوت ظاهر او بسنده می‌کردند. اما مولانا شخصیتی نبود که به ظاهر توجه کند بلکه کمال انسانی و نفسانی زرکوب بود که برای مولانا حائز اهمیت بود. مولانا حتی در ادامه دیوان شمس، 71 غزل را به نام صلاح‌الدین زرکوب سروده است. حتی مولانا گاهی اوقات، کلمات را شبیه به صلاح‌الدین به شکلی نادرست بیان می‌کرد تا دیگران به سرزنش صلاح‌الدین نپردازند. 

حسادت‌های نسبت به شمس، اینبار برای صلاح‌الدین زرکوب:

همانگونه که شمس تبریزی از حسادت‌ها در امان نبود، صلاح‌الدین زرکوب نیز هدف این حسادت‌ها و کینه‌ورزی‌ها قرار گرفت تا جایی که تعدادی از حسودان، تصمیم به کشتن او نیز گرفتند. اما این تهدیدها برای صلاح‌الدین زرکوب اهمیتی نداشت، چرا که او معتقد بود تا خدا نخواهد، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. مولانا نیز در واکنش به این تهدیدها، اندک افراد حسود را به مجالس خود راه نداد تا زمانی که عذرخواهی کردند و پشیمان شدند. علاوه بر دلبستگی مولانا به صلاح‌الدین، فرزند مولانا یعنی سلطان ولد با دختر صلاح‌الدین ازدواج کرد تا پیوند خانوادگی نیز میان این دو برقرار شود. سرانجام صلاح‌الدین زرکوب، پس از 10 سال خلیفه مولانا بودن، بر اثر بیماری جان خود را از دست داد.

انتخاب حسام‌الدین چلبی به عنوان خلیفه:

وفات صلاح‌الدین زرکوب، برای مولانا اندوه فراوانی را به همراه داشت، اما این اندوه قابل تحمل‌تر از فراق شمس تبریزی بود. مولانا پس از زرکوب، خلیفه دیگری را برای خود برگزید و او حسام‌الدین چلبی، معروف به ابن اخی بود. مولانا در دفتر اول مثنوی خود نیز او را بایزید زمان معرفی می‌کند. اما حسام‌الدین نیز به مانند شمس و صلاح‌الدین زرکوب از تیغ حسادت‌ها در امان نبود. بزرگ‌ترین نقش حسام‌الدین در آفرینش مثنوی بود، چرا که او پیشنهاد کننده و پیگیر مثنوی بود.
سال‌های طولانی، مولانا اشعار را می‌سرود و حسام‌الدین این اشعار را می‌نوشت و پس از اتمام نوشتن، تا صبح‌دم این اشعار را با صدای رسا برای مولانا می‌خواند. این سرودن‌ها مدت ده سال به طول انجامید و یکی از شگرف‌ترین آثار ادبی جهان، یعنی مثنوی معنوی با بیست و شش‌هزار بیت و در شش دفتر خلق گردید.

درگذشت مولانا:

آخرین سروده مولانا این ابیات است که آن را خطاب به پسرش سلطان‌ولد بیان می‌کند:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن      ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

در خواب دوش پیری، در کوی خویش دیدم     با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

سرانجام مولانا در سن 67 سالگی و در روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی سال 672 هجری و 1273 میلادی وفات یافت. آرامگاه این شاعر بلند آوازه در کشور ترکیه و شهر قونیه می‌باشد.

اشتراک گذاری

مطالب مرتبط با این مقاله را نیز بررسی کنید

دیدگاهتان را بنویسید

*

code

پیشنهاد ما به شما
×